ضمیر او

ناخودآگاه آگاهی من...

ضمیر او

ناخودآگاه آگاهی من...

حالم خیلی خوب است.

خیلی خوب!

نفس‌هایم عمیق‌تر شده.

دارم قوی می‌شوم!

دیدم تیز می‌شود و دیگر پهلوگرفتنِ کشتی‌های پیرِ چندصد‌ساله را هم در کرانه‌هایِ دورِ افقِ زندگی می‌توانم ببینم!

اهالی من شادی را حس می‌کنند.

و امید، گرم، مثل حوله‌ی تازه‌داغ‌شده‌‌زیرِاتویی که مادر به سبب رفع گرفتگی گردن بعد از یک خواب پر از کابوس روی گردنت بگذارد، زیر پوست شهرم می‌دود و صورتم گُر می‌گیرد .گونه‌ام سرخ می‌شود  و دنیا عاشق‌م می‌شود .

زندگی رو به بهبود می‌‌کند و من شتاب می‌گیرم.

همیشه این فاصله برایم لذت بخش بوده؛

فاصله‌ی جناق تا قلب!

موی‌رگ‌هایم واضح‌تر و پرخون‌تر شده‌اند.

و روحم رهایی را تجربه می‌کند.

تصمیمِ جالبی‌ست!

این که رهبر شهرم با این‌که مجری، قوانین رهبرش را می‌داند، گه‌گاهی اجازه‌ی فراتر رفتن و نادیده گرفتن می‌دهد.

برای همین چندی‌ست روحم فرا می‌پرد و تیز اوج می‌گیرد. هر بار بلند‌تر.

 اما خب نگرانی‌ همیشه در پی تجربه نشده‌هاست...

اما خب تا تجربه نکنی یاد نمی‌گیری.

حالم خیلی خوب است.

به وسعت جوانی‌ای که یک خزنده وقتی پوست می‌اندازد تجربه می‌کند.:)